سید محمد روحانی
بحث ما در اطراف فلسفة زندگی پرمعنایی بود که حضرتابراهیم ـ علیهالسلام ـ به انسانها عرضه کرده است. گفتیم در این فلسفة زندگی، تمام زندگانی ما عبادت خداست. بههمین دلیل، چارهای نیست جز اینکه طرز عبادت کردنمان ـ بخوانید: طرز زندگی کردنمان ـ را نیز از رب بخواهیم. چراکه او ربالعالمین است و بنابراین، درهیچ کاری از کارها نمیتوان ـ و نباید ـ ربوبیت او را ازنظر دور داشت. اما قوم ابراهیم نگاه دیگری بهزندگی داشتند. نگاهی که درجواب سؤال ابراهیم ـ وقتی از آنها پرسید «ما تعبدون/ چهچیزی را پرستش میکنید؟[سورهشعراء،آیه70]» ـ خود را نشان داد: «قالوا نعبد اصناما/ گفتند عبادت میکنیم اصنام را[سورهشعراء،آیه71]».
درمقالات قبل گفتیم، برخلاف اعتقاد بهوجود ربالعالمین که همواره ازجانب دلایل بسیار عمیق فلسفی پشتیبانی میشده و میشود، اعتقاد بهوجود ارباب گوناگون درجهان هستی، مبتنی بر هیچ استدلال محکمی نبوده و نیست. بهعلاوه، «اختراع اصنام» یا همان بتها ـ بهعنوان مظاهر و نمایندگان ارباب هستی ـ هم صرفا ناشی از یک «رویکرد عملگرایانه» بوده نه مبتنی بر دلایل منطقی. یعنی روی آوردن بتپرستان به اصنام، درواقع، یک عمل دلبهخواهی ازجانب مشرکان بوده و آنها هیچ دلیل محکمی ارائه نمیدادند که ثابت کند بتها یا همان اصنام مورد نظرشان، حقیقتا میتوانند برای خدایانشان ـ حتی بهفرض آنکه این خدایان وجود داشته باشند ـ نمایندگی کنند.
اما گذشته از همة اینها، قوم ابراهیم با مشکل بزرگتری هم دستبهگریبان بودند؛ اینکه حتی از بتپرستی خود نیز هیچ درک عمیق و روشنی نداشتند. آنها اگر دست کم بتپرستی خود را عمیق فهمیده بودند، باید به ابراهیم میگفتند ما اربابی را پرستش میکنیم که این اصنام مظاهر آنها بهحساب میآیند؛ یا چیزی شبیه به این جمله. اما پاسخ آنها صرفا همین بود که گفتند ما «خودِ این اصنام» را پرستش میکنیم. حتی زمانی که ابراهیم از آنها پرسید «مگر این اصنام چیزی میفهمند؟ یا نفع و ضرری برای شما دارند که آنها را میپرستید؟» ـ «قال هلیسمعونکم اذ تدعون* او ینفعونکم او یضرون[سورهشعراء،آیات72و73]» ـ باز هم متوجه تعارضات منطقی موجود در طرز فکر خود نشدند. بههمین دلیل، بهجای آنکه بگویند معبود اصلی ما درواقع همان ارباب هستند نه اصنام، گفتند پدران ما نیز همینجوریها زندگی میکردند: «قالوا بل وجدنا ابائنا کذلک یفعلون[سورهشعراء،آیه74]».
همانگونه که قبلا توضیح دادیم، این جواب خودش نشان میدهد مشکل اصلی قوم ابراهیم این بود که هیچ تعمقی در «فلسفة زندگی» نداشتند. بههمین دلیل، همة زندگی آنها روزمرّگی بود و همة افکارشان دنبالهروی کورکورانه از فرهنگ موروثی. آنها هیچ توجهی نسبت به معانی عمیق زندگی ازخود نشان نمیدادند. هرگز نمینشستند با خودشان بیاندیشند که: ما اصلا برای چه زندگی میکنیم؟ از کجا آمدهایم؟ و به کجا میرویم؟ مثل آنها، مثل شعریست که میگوید:
همه تقصیر من است
اینکه خودم میدانم
که نکردم فکری
که تأمل ننمودم روزی
ساعتی یا آنی
که چهسان میگذرد عمر دراز...
این طرز زندگی را شوخی نگیرید. میترسم طرز زندگی خود ما باشد. کدامیک از ما، روزی، ساعتی یا آنی، بهطور جدی دربارة خودمان و جهان هستی فکر کردهایم؟ بسیاری از ما، دقیقا همانگونهای که بهما آموختند، حرف زدیم؛ و همانگونه که بهما گفتند، فکر کردیم. نه دربارة آغاز کارمان اندیشیدیم و نه دربارة پایان کارمان. گفتند درس بخوان، خواندیم. گفتند کار کن، کردیم. گفتند فلانچیز خوب است، برایش هورا کشیدیم. گفتند فلانچیز بد است، به آن فحش دادیم. بهبعضی از ما گفتند نماز بخوان، نماز خواندیم. بهبعضی دیگر از ما گفتند نماز خواندن کار مرتجعانهایست، نماز نخواندیم. اما چهبسیاری از آنهایی که نماز خواندیم و چهآنهایی که نماز نخواندیم، هیچکداممان، هیچوقت درعمق معانی زندگی فرو نرفتیم. هیچوقت، چنانکه باید در فلسفة زندگی اندیشه نکردیم. هیچوقت بهطور جدی نپرسیدیم: آیا واقعا خدایی هست؟ آیا واقعا بهشت و جهنمی وجود دارد؟
«فلسفة زندگی» مجموعهای ازمسئلههاست که اگر جوابشان پیدا شود، راه ما در زندگی معلوم خواهد شد؛ حتی اگر تمام دنیا به مخالفت با این راه برخیزند. ما اگر حقیقتا بدانیم راهی هست که به بهشت خداوندی خواهد انجامید، هیچچیز نمیتواند ما را از پیمودن آن راه منصرف کند؛ و اگر حقیقتا بدانیم راهی هست که به آتش سوزان جهنم ختم میشود، هرگز بهآن راه قدم نخواهیم گذاشت؛ حتی اگر همة مردم در رفراندومی شرکت کنند و برخلاف نظر ما رأی بدهند! درست مثل ابراهیم.
ابراهیم فلسفة زندگی داشت. بههمین دلیل، وقتی با سبک زندگی قومش مواجه شد، بهصراحت گفت که این اصنام شما، اصنامی که مقدسند برای شما و پدرانتان، بهمنزلة دشمنان منند: «قال أفرأیتم ما کنتم تعبدون* انتم و ابائکم الاقدمون* فانهم عدو لی الا رب العالمین[سورهشعراء،آیات75تا77]».
چرا ابراهیم به «سبک زندگی» قومش اعلان جنگ داد؟ چرا نگفت من کاری بهکار بتهای شما ندارم؟ چرا آنها را دشمن خود خواند؟ چرا نگفت موسی بهدین خود، عیسی بهدین خود؟ (البته جواب این سؤال واضح است. چون در آن زمان هنوز حضرتموسی و حضرتعیسی ـ علینبیناوآلهوعلیهماالسلام ـ ظهور نکرده بودند!!!) چرا نگفت همهبههم احترام بگذاریم و شما راه خودتان را در زندگی بروید و من راه خودم را؟
پاسخ همة این سؤالات در گرو درک همین نکته است که: ابراهیم فلسفة زندگی داشت. او یقین داشت که ربالعالمینی هست. بنابراین بتها را دشمن خود میدانست. چون میتوانستند او را از زندگی ـ و مرگ ـ باسعادت دور کنند.
علاوهبر اینها، طرز برخورد ابراهیم تأئید دوبارهایست بر همان حقیقتی که ما قبلا تحت عنوان گریزناپذیر بودن دعوتگری، مطرح ساختیم. ما درمقالات قبل گفتیم که همة انسانها دعوتگرند؛ چه بخواهند، چه نخواهند؛ و چه بفهمند یا نفهمند. بنابراین قوم ابراهیم هم، خواه ناخواه، او را به شیوة زندگی خود ـ یعنی به بتهایشان ـ دعوت میکردند. بههمین ترتیب، ابراهیم هم یک دعوتگر بود؛ و اتفاقا بهخاطر فطرت خالصش، دعوتگری بود آگاه و فعال. از اینرو هیچ گریزی ازبرخورد فلسفة زندگی ابراهیم و سبک زندگی قومش وجود نداشت. نگاه ابراهیم و قومش بهزندگی، چنان بود که چنین برخوردی را اجتنابناپذیر میکرد.
میخواهم بگویم مدارا و سازش میان دونگاه بهزندگی که درتضاد با یکدیگر قرار دارند، بیمعناست. اگر شما بهچیزی یقین داشته باشید، هرگز نمیتوانید آن را ازنظر دور بدارید. مگر آنکه چیز بیاهمیتی باشد؛ یا حداقل به مسئلهای که در این لحظه پیش روی شماست، ارتباطی پیدا نکند. اما اگر بهچیزی یقین داشته باشیم و آن چیز برایمان اهمیت داشته و پیش چشممان پررنگ باشد، چگونه میتوانیم بهآن بیاعتنایی کنیم؟ ابراهیم بهچیزی یقین داشت که «سراسر زندگی» او را پر کرده بود. چون اعتقاد به ربالعالمین باعث میشد که ابراهیم «همة زندگی» را «عبادت رب» بداند. بنابراین، بیمعناست اگر فکر کنیم که او میتوانست لحظهای از زندگیش را بدون درنظر گرفتن رب سپری کند. بحث ابراهیم و قومش، بحث بر سر «فلسفة زندگی توحیدی» بود. توحید ابراهیمی بهاو میگفت که «همهچیز» در ارتباط با خداوند ربالعالمین است که معنا میگیرد. پس بحث آنها بحثی بود بر سر «همهچیز». با این حساب، ابراهیم چگونه و بر سر چهچیز میتوانست ازخودش نرمش نشان دهد؟ اما با تمام این اوصاف، میبینیم کلام ابراهیم اتفاقا کلامیست بسیار صمیمانه و مهربانانه. ابراهیم حتی نگفت من دشمن بتهای شما هستم بلکه گفت بتهای شما برای من دشمنند؛ همین. بعد هم شروع کرد به سخن گفتن دربارة ربالعالمین یا همان فلسفة زندگی خودش.
ابراهیم حتی اگر میخواست ازخودش نرمی و مدارا نشان دهد، جایش اینجا نبود. اینجا محل مطرح شدن فلسفة زندگی بود، نه محل تصمیمگیری درخصوص نحوة برخورد با مخالفان. هرچند، ابراهیم اگر هم میخواست بداند با مخالفان خود چگونه باید برخورد کند ـ و مثلا، تا چهحدی میتواند و یا باید ازخودش مدارا و نرمش نشان دهد، یا ندهد ـ باز هم سؤال خود را از رب میپرسید. چون برای او همة زندگی عبارت بود از عبادت رب. اما به هرحال، اینجا محل مطرح شدن فلسفة زندگی بود. در اینجا سازش و مدارا اصلا معنا ندارد.
این یک نظر آزمایشی است.