دو شب به اربعین مانده است. موکبها پر هستند و مجبوریم در سرمای نیمهشب راه برویم تا بلکه به سرپناهی برسیم. سرما گروه ما را از تبوتاب انداخته و قدمهایمان را سست کرده است. گوشها سرخ شدهاند و چشمها خمار خواب. اما پرچم بزرگ تایلند جلوی یکی از موکبها چشمهایمان را گرد و گوشهایمان را تیز میکند. مقابل موکب میایستیم. جلالخالق! شش چشم بادامی در تب و تاب آماده کردن نوشیدنی گرم در قابلمه هستند.
مبهوت تماشای این پدیدهی بدیع هستم که متوجه میشوم زائری با یکی از موکبیان مشغول گفتوگو است. گوشهایم را تیز میکنم. از مرد چشمبادامی دربارهی قیمت بلیط سفر به تایلند میپرسد. همراهان را آگاه میکنم. ما که برادری را در خطر دیدیم به تکاپو افتادیم که اندکی انقلاب به جنوب شرق آسیا صادر کنیم. از این رو هر کس هر زبانی بلد بود خالصانه به کار بست تا صحبتی با موکبیان درگیرد. اما نه آنها فارسی میدانند و نه ما زبان آنها را. عربی هم که بین هر دو طرف مهجور است. انگلیسی خاک بر سر هم به کارمان نیامد. آخر این هم شد زبان بینالمللی! خلاصه یک انگلیسی فهم در میانشان یافتیم و البته به مدد ایما و اشاره فهمیدیم دوستانمان اصلا تایلندی نیستند. این موکب برای شیعیان شرق آسیا است و هر چند روزی دست یک گروه از آنها قرار میگیرد. امروز هم اولین روز کاری این برادران اهل مالزی و اندونزی است.
نوشیدنی آماده نشده است و مدام با دستانشان پنج و ده تحویل ما میدهند. دست آخر پیرمردی از بینشان به میان آمده و شروع به خواندن میکند. ما جز حسین و و علی و زهرا چیزی نمیفهمیم اما همین قدر کافی است تا با نوای او سینه بزنیم.
نوشیدنی گرم آماده شده است. ما که نفهمیدیم نامش چیست ولی مزهی همان «نیسکافی» را میداد که ساعتی قبل آن پسرک عراقی «زایور ... زایور ...» گویان به خوردمان داد. یخمان با نوشیدنش آب شد و مصمم شدیم کمی انقلاب صادر کنیم. به پشت موکب رفتیم و نوحهخوان را آنجا یافتیم. چهار نفری هر چه انگلیسی بلد بودیم را با تجربیات پانتومیم درآمیختیم تا بلکه گفتوگویی شکل گیرد. انصافا آنها هم هر چه در توان داشتند به میان آوردند.
پیرمرد ۶۵ ساله یک «راک سینگر» است که نوحهخوانی هم میکند. او و پدر او و پدر پدر او مسلمان بودند. اما گرایش او به تشیع با وقوع انقلاب اسلامی ایران شکل گرفت. او با خواندن خطی از روی کتابی به مذهب شیعه مشرف شده بود. البته خطهایی و کتابهایی! آن اندازه که او را منقلب کرد. خاک بر سر ما که میخواستیم انقلاب صادر کنیم! انقلاب را آن مرد که از فراسوی باور ما میآمد، صادر کرده است. ما اگر مردیم خدمات پس از صدور را ارائه دهیم. میگوید اسم پسر من، هاشمیمنتظری است! و برای شیرفهم شدن ما روی «اسم» تاکید میکند که بدانیم منظورش فامیلی نیست. او فرزندش را به تهران فرستاده تا طلبگی کند.
آن دیگری با صورتی تراشیده و ریشهای بلند زیر چانه میگوید که در کشورشان حوزه علمیه دارد. به نام امابیها. اما شرایط برایشان سخت است و مجبور به تقیهاند. و این «تقیه» را با همین لفظ همگی تکرار میکنند. داغ غربتشان به گوشهی جان ما میافتد. نوجوانی میآید از او با همان زبان ترکیبی ابداعی خودمان از احوالاتش میپرسیم که به فارسی روان جواب میدهد اهل اندونزی است و در ایران طلبگی میکند. اینجا بود که ترس به وجودمان افتاد که نکند مجبور شویم انقلاب وارد کنیم! موکب شلوغ شده و برادرانمان باید به خدمت زوار بروند. آنها را در آغوش میگیریم و با رد و بدل کردن دعای خیر و چند فایل نوحه بدرود میگوییم.
راستی هوا هنوز سرد است اما گرما در درون ما شعلهور شده است. لعنت به این جغرافیا و مرز که ما را از برادرانمان جدا کرده است. قدمهایمان را تندتر بر میداریم. نباید آن جوان عراقی که قرار است نیم ساعت دیگر اتفاقی ما را ملاقات کند و کنار ما دور آتش بنشیند و با «حبیبتی»اش تلفنی عشق کند را منتظر بگذاریم. او هم قرار است برگ دیگری از این برادری را در وجود ما ورق بزند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.