در سکانس افتتاحیه، خانواده‎ای شهرستانی را می‎بینیم که مهاجرت به تهران چیزی از فقر آن‎ها نکاسته است. پدر و مادر با هم اختلاف دارند و جلوی بچه‎ها دعوا می‎کنند. پدر معتاد، دست بزن دارد اما مهربان است، خیال‎پرداز است، فلسفه می‎بافد، نجار است، اما میز وصندلی می‎سازد، عروسک می‎سازد، چون مردم عروسک را نوازش می‎کنند اما روی میز و صندلی می‎نشینند. مادر رنج دیده است، مرتب ناله و نفرین می‎کند. نه تنها دو فرزند خردسال، که بیننده‎های فیلم نیز در چنین فضای پر تنشی کلافه می‎شوند. اما «اکرم»، قهرمان قصه‎ی ما، در این خانواده توازن ایجاد کرده است. پناه خواهر و برادر کوچک شده و متعادل‎کننده‎ی اختلافات پدر و مادر. سر اوست که در مرکز چرخ و فلک دیده می‎شود!

این مقدمه ما را آماده‎ی یک اتفاق می‎کند. اتفاقی که قرار است این روزمرگی را به هم بزند و قهرمان را درگیر حوادث کند. از سوی دیگر فضای فیلم از جنس سینمای ضد قصه است. مخاطبی که این سینما را دنبال می‎کند، منتظر تکرار این روزمرگی است. تکراری که در دل آن روایت شکل بگیرد. همین مسئله باعث می‎شود مرگ پدر نه کاملا غیرمنتظره و نه کاملا قابل پیش‎بینی باشد.

 مرگ پدر تماشاگر را در شوک فرو می‎برد. اما این شوک حاصل روایت فیلم نیست. بلکه عاملی خارج از قصه‎ی فیلم، این شوک را وارد می‎کند. انتخاب بهنام تشکر برای نقش پدر یک ریسک بود. بازیگری که در قالب طنز در ذهن مخاطب جای گرفته است. مخاطب زمان بیشتری لازم دارد تا تشکر را در این نقش بپذیرد. البته این تنها انتخاب قابل تامل بازیگران نیست. پردیس احمدیه هشت سال از نقشش بزرگ‎تر است. این مسئله قرار است با گریم کاسته شود و در نقطه‎ی بهینه تصویری پخته‎تر و قابل اتکاتر از یک دختر دبیرستانی به اکرم بدهد. اما روایت فیلم نتوانسته این تصویر را در ابتدا به خوبی تعریف کند و در نتیجه سنگینی این مسئله تا انتها در مورد شخصیت اکرم حس می‎شود.

مرگ پدر کمر خانواده را می‎شکند. حالا که ستون خانه ‎از میان رفته، آوار مشکلات سر این خانواده خراب می‎شود. روزگار با تمام قوا بدبختی را به سوی این خانواده روانه می‎کند. مادر و اکرم سعی می‎کنند هر یک به نوعی گوشه‌ای از سختی زندگی را به دوش بکشند. اما هر قدمی که به جلو برمی‎دارند، اتفاقی می‎افتد که آن‎ها را ده قدم به عقب می‎راند.

روایت قصه بر محور اکرم شکل گرفته است. این روایت در نقاطی به هم می‎ریزد .برای مثال زمانی که اکرم از ترمینال فرار می‎کند برای دقایقی این مادر است که محور قصه قرار می‎گیرد تا دوباره اکرم وارد شود و تا انتهای روایت همراه او باشد. این مسئله یک ضربه‎ی اساسی به پیکره‎ی روایی فیلم وارد می‎کند.

شخصیت‎های فیلم نه سیاه‎اند نه سفید. قلب پاکی دارند و تا جای ممکن راه صحیح را پیش می‎گیرند اما جبر روزگار آن‎ها را وادار به کارهایی می‎کند که دوست ندارند انجام دهند. شخصیت صاحب‎خانه یا دروغ‎های ریز و درشتی که اکرم به مادر و کارمند بهزیستی می‎گوید نمود واضح این اجبار زمانه است.

بدبختی و فلاکت نه تنها در داستان که در تک‎تک فریم‎های فیلم محسوس است. فیلم‎برداری روی دست که در جاهایی در تنش‎زایی و واقعیت‎گرایی اغراق می‎کند. تاریکی فضاها و سردی رنگ و توالی بی‎فاصله‎ی مشکلات، مخاطب را کلافه می‎کند. مشکلاتی که با یک حادثه شروع شد. اما نه مرگ پدر، که لاک قرمزِ اکرم ، شروع تمام این ماجراها بود. گویی زمانه نمی‎خواهد لحظه‎ای شادی این دخترک بینوا را ببیند و سزای تلاش او برای لذت بردن، بلاهایی هولناک است. فیلمساز از این منظر به خوبی توانسته بیننده را با سوژه‎ی خود همراه کند و همراه اکرم در مقابل همه‎ی این مشکلات بایستد.

اما ، آیا عامل این ایستادگی امید است؟ مسلما نه. این جبر زنده‎ ماندن قصه را پیش ‎می‎برد. حتی سکانس پایانی هم که قرار است بنا به فرموده‎ی وزارت ارشاد، با امید به فرجام برسد، این نهیب را می‎زند که «اکرم»‎های دیگری هم هستند. مطلبی که قبلا هم در فیلم به آن اشاره شده است. از «عمو ولی» – که کمترین کمکی به خانواده نمی‎کند و به گفته‎ی خودش فقط «ولی» است – تا مرد مجرم و دخترش در دادگاه، همه اکرم‎هایی در گذشته و حال و آینده‎اند.

میزان پژوهش نویسنده روی موضوعات متعددی که در فیلم مطرح می‎شود، قابل بحث است. ظاهرا درام برای نویسنده در اولویت قرار دارد. تنها شاهد آن هستیم که مدام بر بار مشکلات افزوده و به موازات آن اطراف اکرم خالی می‎شود. در انتها او تنهاست؛ نه پدری، نه مادری، نه قوم و خویشی و نه حتی خدایی! اکرم نیز به نقطه‎ی تعادلی نمی‎رسد بلکه در میان مشکلاتش رها می‎شود تا دور از چشم بیننده به ادامه‎ی نبرد با آن‎ها بپردازد. حسی که برای مخاطب می‎ماند چیزی بین اشک و سیگار است.

فیلمساز توالی مشکلات را مهندسی کرده است. گاهی این سختی‎ها آن قدر تکراری است که بیننده حس می‎کند ادامه‎ی قصه را می‎داند. ما «فانتین» و «کوزت» و «تناردیه‎»ها را در میان فیلم می‎بینیم. از کنارسقط جنینِ مادر، کاملا طبیعی رد می‎شویم و اگر ممیزی ارشاد نبود مجبور بودیم صحنه‎ی عذاب‎آور خونریزی را هم تحمل کنیم. آزار خیابانی دختران هم کاملا عادی است و فحش و ناسزا از آن عادی‎تر. حتی نزد قاضی نشستن اکرم هم برای ما آشناست. به نوعی دیدن چهره‎ی قاضی، ابتکاری در این فیلم بوده است!

ما به تعریفی از سینمای اجتماعی رسیدیم که برای فیلمسازان ما تبدیل به الفبایی نانوشته شده است.  هر فیلمسازی با دستکاری اندکِ این مولفه‎ها فیلمی جدید می‎سازد. اما این مولفه‌ها را چه کسی تعریف کرده است؟ آیا مدیریت فرهنگی ارشاد اسلامی این سینما را جهت‎دهی می‎کند؟ این سوالات پاسخ دارند اما سوالی که بی‎پاسخ مانده این است که مخاطبی که از سالن سینما بیرون می‎آید کجای این معادله قرار گرفته و این سینما چه افزوده‎ای برای او دارد؟

پیوند