با قاعده، بدون تصادف
"وارونگی اسم یک پدیدهی جوی است که همراه با آلودگی هوای تهران، این روزها برای همه آشناست. البته برای آدمها هم پیش میآید. وارونگی وصف حال بسیاری از ما در این روزهاست."
«وارونگی» سومین ساختهی بهنام بهزادی، پس از «تنها دوبار زندگی میکنیم» و «قاعدهی تصادف»، جنس واقعگرایی اولین اثر او را دارد. فیلم در نگاه اول به موضوعی میپردازد که کمتر در سینمای ایران دیدهایم. کارگردان فیلم خود را بومی و فرهنگی میداند و سعی دراماتیک کردن ضمنی معضل آلودگی هوا را داشته است. بهزادی میگوید: «این فیلم برای من حاصلضرب چیزهایی است که آنقدر ما را فراگرفته که به حضورشان عادت کرده و فراموش کردهایم که نباید اینگونه باشند. آلودگی هوای تهران هم یکی از مسائلی است که آن چنان حضور دائمی و پررنگی در زندگی ما دارد که فراموش میکنیم چقدر مهلک وخطرناک است.»
وارونگی اشارهی مستقیمی به هوای تهران دارد. آلودگی باعث تشدید بیماری مادر شده و یکی از گرههای اصلی را به داستان میافکند. نماهای کثیف پرتعداد از شهر، صداهای آزاردهندهی وسایل نقلیه و دیالوگهای پر ناله میخواهد حس تنفر مخاطب را از آلودگی هوا برانگیزد. فیلم در همین مرحله میماند. هیچ کس قدمی اندک در بهبود این وضع برنمیدارد. حتی یکی از شخصیتها هم از وسایل نقلیهی عمومی استفاده نمیکند. تنها راه حل فیلم رفتن و فرار از این شهر است.
وارونگی خانواده را محل اختلاف تعریف میکند. هر زمان اعضای خانواده دور هم جمع میشوند بحث و احیانا دعوا شکل میگیرد. کشمکشی که با جدا شدن افراد از هم به انتها میرسد. در ابتدا همه چیز عادی به نظر میرسد ولی در بزنگاه است که منطق حسابگرانهی فرزندان آشکار میشود و کشمکش میان آنها در میگیرد.
خانوادهی فیلم «بیپدر» مانده. مادر خانواده نقطهی همگرایی فرزندان است. مادر نقطهی اتصال خانواده به سنت است. سنتی که در دنیای فیلم چادرِ مادر و جلسهی قرآن رفتن اوست. خانواده اما با شتاب مدرن شده و مشکلاتش تغییر کرده است. تصمیمات به مادر اعلام میشود. تصمیماتی که دو فرزند بزرگتر میگیرند. فرهاد و هما برای تمام خانواده تصمیم میگیرند. این تصیمات را به نیلوفر و بقیه دیکته میکنند. به زعم خودشان بهترین تصمیم را برای همه میگیرند. معادلهای که در بسیاری از خانوادهها شکل میگیرد و برای مخاطب آشناست. این دقیقا نقطهی اتصال دنیای فیلم با واقعیت است.
اما تنشهای خانوادگی موضوع فیلم نیست. مسئلهی اصلی فیلم نیلوفر است. آخرین فرزند خانواده که همیشه زیر سایهی خواهر و برادر بزرگتر بوده. شوهر و بچه ندارد که این آخری پاشنهی آشیل اوست. عاملی که باعث شده بقیه به خود اجازه دهند به جای او تصمیم بگیرند.
نیلوفر روی پای خودش ایستاده و حتی محل اتکای چند زن دیگر است. اما زنی با این پسزمینه، به شدت منفعل است و داستان بر مسیر کنشگر شدن او پیش میرود. او زن آرمانی است که گویی ارادهای و مردی را کم دارد. اراده برای ایستادن مقابل تمامیتخواهیها و همسری برای پر کردن این جای خالی در ویترینش. مسئلهای که در چشمان خواهرزاده قابل دیدن است. چشمانی که گویی آیندهی موعود خود را میبیند.
وضعیت اقتصادی با ثبات او با ورود مشکلات برادرش بهم میریزد. او ناخواسته وارد ماجرایی میشود که آن را پیشبینی نمیکرد. درست زمانی که دنبال گسترش کارش است و عشق ایام جوانی دوباره به سراغش آمده، ناگهان همه چیز به هم میریزد. زحمات ده ساله ناگهان به دود شده و در آلودگی هوا گم میشود. خانواده از حامی به دشمن تبدیل شده و در نتیجه او بیاختیار به مرد آیندهاش تکیه میکند و وقتی در او نیز خودخواهی میبیند، تنها میشود. این دقیقا نقطهی تغییر نیلوفر است. اینجاست که جهش او به سوی اوج شکل میگیرد.
نقشهای مادر و برادر نیلوفر، تکرار خودشان است. آنها در اجرای این شخصیتها به کلیشهتبدیل نشدهاند، اما کامل قابل پیشبینی شدهاند. نقش هما هم باورپذیر است. اما کارگردان نتوانسته زنان مطلوب خود را به خوبی معرفی کند. بازیهای قبلی سحر دولتشاهی، نیلوفری است که در انتهای داستان باید به آن برسیم. زنی متکی بر خود و با اعتماد به نفس. نیلوفری که در ابتدای فیلم از او میبینیم نتوانسته تحت سایه بودن را برساند. دولتشاهی مظلومیت نیلوفر را در چهره ندارد. به نوعی در میانهی زنی جدی و مصمم و دختری احساساتی و مطیع مانده و تا آخر نیز نمیتواند تمام و کمال به هیچ کدام برسد. شخصیت خواهرزادهی او هم معلق است. گویی آمده تا چالههای داستان را پر کند و گاهی نشان میدهد که نیلوفر آینده است. اما همان طور که نیلوفر تعریف نشده پیکرهی شخصیت او هم نیمه کاره میماند.
روایت فیلم ساده است. از این منظر نیز فیلمساز سعی کرده به جهان واقع نزدیکتر شود. نمیتوان گفت که داستان گرهافکنی میکند. انسانها در خرده موقعیتها قرار میگیرند و ما باید منتظر تصمیمهای آنها باشیم. انتظاری که نه طولانی است و نه هیجانآور. معمولی و قابل پیشبینی است. با احساس و فکر تماشاچی درگیر نمیشود. تفکر مخاطب دریاره فیلم، شاید بیش از رسیدن به درب خروجی طول نکشد.
سکانس پایانی فیلم ترکیبی از بیم و امید است. آنجا که نیلوفر و سهیل در ماشین و پشت ترافیک از گوش کردن به توالی دو آهنگ غمگین میخندند. گویی این تلخیها جبری است و پایان ندارد و تنها باید دم را غنیمت شمرد.
وارونگی سعی کرده با چنگ زدن به عادیترین تعاملات خانوادگی، درامی را پدید آورد که به واسطهی آن تعریف خود را از زن مدرن ایرانی ارائه دهد. کارگردان در اجرای اولی موفق بوده و همحسی مخاطب را به خوبی برمیانگیزد اما عملکرد او در رسیدن به دومی با علامت سوالهای جدی مواجه است. این که چقدر در تعریف «نیلوفرها» توانسته دقیق عمل کند جای تامل دارد. سوال اصلی در رسیدن به این تعریف است. باید پرسید مبنای او چیست و این تعریف او از زن، به کدام مقصد میرسد؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.