چراغ‎های ناتمام شرح‎حال نویسنده‎ای است که از اصول خود کوتاه نمی‎آید. اصولی که تنها در دیالوگ‎های درگیری و بگومگو ظاهر می‎شوند. حاضر است باربری کند ولی خوراک مسموم برای ذهن مردمش تولید نکند. نه تنها خود، که نمی‎تواند تحمل کند دیگران نیز چنین کنند. او یاغی است؛ با ناشران سودجو گلاویز می‎شود. اما زندگی هم گلوی او و خانواده‎اش را گرفته و می‎فشارد.

تک‎گویی‎های پرتکرار نویسنده قرار است نمودار درون افسرده‎ی وی باشند. این حجم از دیالوگ در کنار چهره‎ی خسته‎ی «مجید صالحی»، هر دو نامانوس و ملال‎آورند. حال نویسنده بد است. اصولی که حاضر نیست تقلیل‌شان دهد حال او را خوب نمی‎کند. پس به چه دردی می‎خورد؟ کجا قرار است به کار آید؟ اصلا این اصول چه هستند؟ فیلم به این مسائل بی‎توجه هست. همان طور که به دلالت‎های داستانی روی خوش نشان نداده. فیلمساز می‎داند که چه نمی‎خواهد اما هنوز به این نرسیده که دقیقا به دنبال چیست!

 فیلم از چند بخش خوب تشکیل شده که بد به هم دوخته شده‎اند. داستان کوتاه «امیرحسین» و «شهربانو» که به سان ضربه‎ای، به پیکره‎ی سیر اصلی داستان طراوت می‎دهد. سکانس پایانی، که ماجرای کشتار در هور به پدر و پسر ، الهام می‌شود، در نوع خود بدیع و کم سابقه است. باز هم می‎توان از این مثال‎های شریف آورد. اما تمام این‎ها کنار هم نمی‎تواند سینما شود. این دانه‎ها نخِ تسبیح محکمتری می‎خواهند.

 

پیوند