وقتی برگشتم داستان بهرام، نویسنده­‌ای کودفروش (!) است که به رغم تلاطمات جدی در زندگی، و غم و اندوه درونی، ظاهری سرزنده و شاد دارد. او فیلم­بازی کتاب­خوان و نویسنده­‌ای با مخاطبان خاص خود است که آن­چنان در کتاب­‌ها و فیلم­‌های مورد علاقه­‌ی خود غرق شده که مناسبات خانوادگی وی تحت تاثیر قرار گرفته است. او همراه مادر و خاله­‌ی پیرش، فرنگ و قشنگ، زندگی می­کند. همسر هنرمندش از او جدا شده و به دوبی رفته است. پسرخاله او، فرهاد، دندان­پزشک است و بیش از اندازه به زن­‌های جوان توجه دارد، هم همراه آن­ها زندگی می­‌کند. همسر فرهاد او را تقریبا ترک کرده و برای تحصیلات به پاریس رفته و آنجا مورد توجه یکی از اساتید خود است. این که از واژه تقریبا استفاده می­‌کنم به این خاطر است که بخشی از گره‌های روایی اصلی فیلم همین روابط نامشخص و نسبت افراد با یکدیگر است.

بهرام با وجود این که نسبت به هم نسلان خود خیلی جوان و روشنفکر به نظر می­‌رسد، اما باز متهم به نفهمیدن دختر جوان خود است. دختری که ما خیلی نمی­‌توانیم او را درک کنیم. او هر از چند گاهی با حالتی ثابت وارد تصویر می­‌شود، چرخی می­‌زند و دوباره محو می­‌گردد. همسر سابق بهرام نیز همین گونه است. در واقع این خانواده و اصطکاک‌­های بین آن­ها اصلا قابل درک نیستند. هر سه آدم­­‌هایی هستند که در نظر اطرافیان دوست­ داشتنی و خوب هستند اما در در ازتباط با یکدیگر دچار مشکل هستند. در مقابل نقش محوری فرنگ و در کنار او شخصیت غرغرو و مهربان فرنگ کاملا آشنا هستند. همان طور که مشکلات فرهاد و زنش هم قابل باور است. در واقع فیلمساز در دولبه‌ی استفاده­ از حداکثر کلیشه در شخصیت­‌پردازی و خلق شخصیت­‌هایی نو که البته گنگ هم از آب در آمده­‌اند در حال الاکلنگ بازی است.

فیلم مرتب به بیرون از خود ارجاع می‎دهد و از این راه ماهیت خود را می‎سازد. اگر فیلم اشاره به مرگ دارد، به این دلیل است که «اینگمار برگمان» آن را موضوع آثار خود قرار داده بوده است. فیلمساز در جایی به طور مبسوط و با روخوانی از مانیفست مکتوب خود مخاطب را شیرفهم می‎کند که تحت تاثیر فیلم­های برگمان است. در درجه بعدی «وودی آلن» قرار دارد که شاید اگر قرار به انتخاب بین او و برگمان باشد، فیلم بیشتر به برخی آثار کم­ فروغ آلن شباهت دارد. در مورد ارجاعات به ادبیات مکتوب که اوضاع از این هم اسف‎بارتر است و تنها به نام بردن از کتب و نویسندگان مورد علاقه‏‌اش در داخل پرانتز‎های ذهنی پرداخته است. وقتی برگشتم بیشتر به یک گفتگوی کافه‎ای از نوع نازلش شبیه است که گوینده‎ی جمع، از اشخاص و آثار گوناگون نام می‎برد و بقیه هم وظیفه دارند سر تکان دهند.

البته خود فیلم اصرار دارد مخاطبش خاص است. «برای خودم می‌نویسم و برای آدم‎هایی مثل خودم» به نوعی فراری رو به جلو دارد که بتواند منتقدان خود را خلع قلم کند. فیلمساز نوعی وسواس فکری دارد که می­‌خواهد پاسخ همه را بدهد. گویی بیش از آن که نگران خود فیلم باشد، نگران حرف­‌هایی است که ممکن است درباره آن زده شود. این وسواس فکری را کاملا در پرداخت داستانی و به خصوص دیالوگ­‌ها می­‌توان کاملا حس کرد. جایی که شخصیت­‌ها به در پاره‌ای موارد کاملا یک شکل شده و گویی کلمات نه از نقش­ آن­ها در قصه که بی­‌واسطه از دهان فیلمساز خارج می­‌شود.

فیلمساز در چند سکانس، شاید برای اندکی تزدیک شدن به مخاطب، دیوار چهارم را می‏‌شکند. جایی در سینما، فرنگ می‎پرسد چرا این خانم الان که عقد کرده‎اند هم جلوی همسرش روسری سر دارد؟ فرهاد پاسخ می‎دهد «تو چرا در خانه روسری بر سر داری؟… چون تمام این‎ها یک فیلم است.» او از یک سو استفاده از محرمیت کاملا تصنعی است چون جای دیگر که فرهاد به دخترش (که نیمی از فیلم مشخص نیست تلفظ صحیح نام او چیست) به خاطر نوع رابطه‎ی جدیدش اعتراض می‎کند حاضر نیست از لفظ عقد استفاده کند و تنها می‎گوید عین آدم، مثل بقیه! اما مسئله ما در اینجا بازی کلامی فیلمساز با شرعیات نیست. بلکه ساختار نامتجانس و ناهمگن اثر وی است که از یک سو سعی دارد در بستری پست مدرن سنت و مدرنیته را در هم ضرب کند و از سوی دیگر در اولیات یک اثر سینمایی استاندارد دچار تزلزل و مشکل است. کلیشه‎های پرتعداد و کاراکتر‎های پرتکلف فیلم مانع از نزدیکی مخاطب به فیلم می‎شود. به عنوان نمونه فرا در تمامی شرایط، روز و شب، باران و آفتاب، غم و شادی، تصویری سه رخ از چهره‎اش گرفته شده که گریمی سنگین و پر رنگ و لعاب دارد. شاید فیلمساز آن قدر آن قدر از بازی­‌های فرمی خودش لذت برده که ساده‌­ترین جزئیات بازیگردانی و شخصیت­‌پردازی در نظرش حقیر آمده است. در واقع اگر فیلمساز از یک سمت ترکی به دیوار چهارم انداخته از سمت دیگر آن را حصارکشی کرده است.

 

پیوند