جوانی شهرستانی که همراه تنبور خود به تهران آمده، «راه رفتن روی سیم» را آغاز می‎کند. داوود (احمد مهرانفر) جز نواختن تنبور کار دیگری بلد نیست و از سویی نمی‎تواند با حقوق حداقلی یک کارگر ساده در تهران سر کند. او پس از جستجوی بی‎نتیجه کار در بازار، به سراغ تنها آشنای خود در تهران می‎رود. حبیب حقوقدان است و نمی‎تواند کمک زیادی به یک نوازنده تنبور بکند.

داوود از خانه حبیب دست خالی بر نمی‎گردد. او افسانه (اندیشه فولادوند) را پیدا می‎کند. دختری چادر بر سر و سر به زیر. داوودِ آرام و ساده‎دل نیمه دیگر خود را در افسانه می‎بیند.

اما افسانه زندگی دیگری نیز دارد. او مغز متفکر و به نوعی اوراکل بند موسیقی راک جیرجیرک‎ها است. شخصیت واقعی او شر و شور، بی‎قید و معترض است و ظاهری کاملاً متضاد با بافت خانوادگی خود دارد. او قرار بوده مظهر تناقضات جامعه باشد؛ جامعه‎ای درگیر میان سنت و مدرنتیه.

فیلم ادعا می‎کند دنبال مفاهمه است. مفاهمه نسل قدیم و جدید. مفاهمه موسیقی مقامی و موسیقی مدرن. مفاهمه حس و منطق. مفاهمه سنت و مدرنیته. فیلم موسیقی را وسیله این کار قلمداد می‎کند و با راه رفتن روی تارهای ساز به دنبال رسیدن به سنتز در دیالکتیک خود است.

سکانسی که داوود شروع به نواختن تنبور در جواب صدای پنکه می‎کند، این امید را در تماشاگر زنده می‎کند که قرار است فیلمی موزیکال یا حداقل درباره احوالات یک نوازنده ببیند. اما این امید دیری نمی‎پاید و در نهایت از کات غلطی که به سکانس بعدی زده می‎شود، می‎فهمد که باید منتظر یک فیلم «بد سلیقه» باشد! این بد سلیقگی نه تنها در کارگردانی، تدوین و بازی‎ها خود را نشان می‎دهد، که مهم‎تر از همه این‎ها در فیلمنامه فیلم جلوه‎گر شده است. فیلمنامه‎ای پر دیالوگ که بیشتر به یک تله‌فیلم می‎ماند تا یک اثر سینمایی.

یک تماس تلفنی که نمی‎دانیم از سوی چه کسی برقرار شده، «جیرجیرک‎ها» را به سوی سلسله حوادث عجیب و غیرمنتظره‎ای می‎کشاند که سرنوشت تک‎تک اعضای گروه را تغییر می‎دهد. حاصل همین وقایع نیم‎بند که تا انتها هم ادامه دارد، در کنار عدم شخصیت‎پردازی، یک فیلمنامه نچسب و بی‎قواره شده است که به سختی می‎توان با آن ارتباط برقرار کرد.

 

پیوند