از مهران که خارج شدیم ساعت از ۲۱ گذشته بود. جاده‌ی ایلام یک طرفه شده بود. قرار بر این گذاشتیم در اسکان‌های مردمی شهر ایلام بمانیم تا رانندها نفسی چاق کنند. در باند مخالف راندن همانا و گوش کردن به خشت‌خام دهباشی همان که از ایلام عبور کنیم بی‌آن که توفیق میهمانی آن دیار نصیبمان شود. به ناچار به اسلام‌آباد غرب که رسیدیم وارد شهر شدیم تا در مسجدی یا پارکی استراحت کنیم. همان ابتدای شهر تابلوی اسکان زائران کربلا برقی در چشمانمان انداخت.
پیاده که شدیم دو جوان٬ یکی با محاسن بسیار و دیگری با صورتی تراشیده به استقبالمان آمدند. اول از همه از صورت‌های تبدار ما نفری دو بوسه گرفتند. گرمای استقبالشان هوای سرد اسلام‌آباد را مطبوع کرد. وارد حیاط شدیم. سه ساختمان مجزا بود با باغچه‌ای کوچک در میان آن‌ها. ساختمان اصلی یه دو نیمه تقسیم می‌شد که یکی زنانه و دیگری مردانه. دیگری محل خواب خدام و نگهداری پتو‌ها بود و در انتهای حیاط حمام و دستشویی. شب را در گرمای مطبوع آن‌جا گذراندیم و پس از نماز صبح به جاده زدیم. پیش از آن تشکری از مردان مخلص و آرزوی زیارت سیدالشهدا برای آن‌ها. آن چشمان مشتاق گویی چیزی جز زیارت نمی‌خواست.
حال زلزله با آن‌ها چه کرده؟ سالم هستند؟ عزیزی از دست داده‌اند؟ فرصت زیارت حسین (ع) را می‌یابند؟

دوش گرفتم و به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ رفتم. در خانه‌شان مثل همیشه باز بود. هر دو از پا افتاده‌اند و البته #پدربزرگ بیشتر. کمی از سفر گفتم و شرح قصه‌ی بیمار شدنم. داستان سامرا و کاظمین را که تعریف کردم٬ پدربزرگ یاد آخرین سفر کربلا را کرد. برایش آرزوی دیدار دوباره‌ی مرقد حسین(ع) را کردم. با آه آمینی گفت. آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی. و این آخرین دیدار ما بود.
او ماند حسرت یک کربلای دیگر! خدا را شکر که فرزند بی‌وفایش حداقل بظاهر نایب‌الزیاره او شده بود. او رفت درست در روز سالگرد رفتن برادرش. اعلامیه هر دو یک پیشوند و افتخار داشت: کربلائی!

 تا سال بعد نام چند نفر از فهرست زوار خط خواهد خورد؟!